ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن که قارون را ضررها داد سودای زراندوزی به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی جدا شد یار شیرینت جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی میای دارم چو جان صافی میای دارم چو جان صافی، صوفی میکند عیبش خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی